دریا می‏غرید، امواج مثل دیواری ضخیم روی هم می‏غلطیدند و تک درختهای ساحل لرزان و غریبانه دستخوش مسیر باد بودند. مرغان دریایی نغمه سر می‏دادند، قورباغه ها و لاک‏پشتها آهنگ غم‏انگیزی ترنم می‏کردند. گله‏ی قو در کناره‏ی دریا چون هلالی ره می‏پیمودند و گاه مانند شکوفه‏های سفید اجتماع می‏کردند. قوهای پیر پاهایشان را تکان می‏دادند تا خستگی روز را از تن بدر کنند، چون روز درازی را پشت سر گذاشته بودند. روزی که همه به کناره‏های رودی رفته تا در دلتای آن آشیانه کنند تا آنجا را آباد سازند. قوهای جوان بازی می‏کردند. آنها از این دریا با آن آسمان همیشه ابری‏اش شده خسته بودند. قرار بود همین روزها رخت سفر بندند. پیرها ماتم گرفته بودند زیرا مجبور به کوچیدن و ترک سرزمین اجدادی‏شان بودند و ترک دیار برای آنها مثل هر جنبده‏ی دیگری دردناک بود. قوهای جوان با غرور در این موضوع اصرار داشتند و درد پیرها را درک نمی‏کردند. آخر اختلاف دو نسل در سلیقه، در مرام، در خصوصیات هنوز هم وجود دارد!

قوی پیری مدام در حال چرت زدن بود. دیگران توجهی به او نداشتند زیرا سرگرم مشورت بودند، برای کوچیدن و رفتن همیشگی ... قوی بیمار سرش را به چپ و راست برمی‏گرداند و آواز سر می‏داد و هر از گاهی خیره خیره افق دور دست را می‏نگریست. چشمانش برق می‏زد، شاید تصویر جوانی از دست رفته را پیش نظر می‏آورد. به سطح دریا خیره شد. به ماهیها که رقص کنان بسوی قبیله‏شان در عمق دریا می‏رفتند. در نشاط ماهیها روز خوشی را می‏دید، شور و نشاط آنها خبر میداد که فردا بهتر از امروز خواهد بود... .

قوهای دیگر همچنان در حال بحث و مذاکره بودند. از چند روز پیش که یکی از قوهای جوان مسئله کوچ را پیش کشیده بود. عده‏ای موافق کوچ و عده‏ای مخالف، و مسلماً حق با اکثریت بود. اکثریتی که جوان بودند و متعلق به نسل فعلی.

قوهای جوان با ناز می‏گفتند: از زندگی در اینجا خسته شده‏ایم، دیدن این تک درختها ما را خسته کرده و برایمان یکنواخت شده است. ما باید از این محنت‏سرا کوچ کنیم.

قوی بیمار آواز سر داد. دانست که زمان مرگش فرا رسیده، خود را از رفیقان کنار کشید. او مخاف کوچ بود. ساحل زادگاهش بود، زادگاه خودش، پدرش، پدربزرگش، پدر ... . زادگاه همسرش، فرزندش، میعادگاه عشقش که بعدها شریک زندگی‏اش شد. آرام آرام به کناری رفت، قورباغه‏ها از کنار آب سرک می‏کشیدند و با خنده‏های کریه   خود بر درد قو می‏افزودند، ماهیها دور او جمع شده بودند و بی پروا چرت زدن او را تماشا می‏کردند. خورشید بی رمق با ناز و کرشمه چون عروسی زیبا در پشت کوههای بلند به دیار خواب دعوت می‏شد. قوها همچنان بحث و جدل می‏کردند، بدون اینکه جای خالی رفیقشان را ببینند... .

قوی بیمار درد می‏کشید، چشمان سیاه و براقش را اشکی چون نگین هاله کرده بود. از سوز درد، از سوز حسرت، از اینکه فردا نخواهد بود تا دوباره طلوع آفتاب را نظاره‏گر باشد و با قوهای دیگر آب بازی کند. درد او را سخت می‏آزرد، خوشیهای چند ساله‏ی زندگی‏اش در دانه‏های اشکش خلاصه می‏شد، اشکی فشرده حاصل غمی‏جانکاه ...

همچنان چرت می‏زد، نای نغمه سردادن هم نداشت. قورباغه‏ها نمی‏خندیدند، ماهیها پایکوبی نمی‏کردند و...

قوها همچنان بحث می‏کردند. پیرها از جوانی می‏گفتند و جوانها از آینده‏ای که در پیش‏رو داشتند.

ابری سیاه آسمان را فرا گرفته بود، قوها نبودند تا اشک بریزند. شاید آسمان می‏خواست بجای آنها اشک بریزد ... قوی بیمار در جمع و در عین بی‏کسی تا آخرین نفس‏ها مثل یک جسم بی‏جان بر روی آب شناور بود. قورباغه‏ها می‏گریستند، ماهیها حلقه‏وار او را احاطه کرده بودند. صدای قوهای جوان می‏آمد که می‏گفتند: پس همین فردا به سرزمین جدید می‏رویم، صبح زود. دوستان دیدید که ما جوانها پیروز شدیم؟! و همگی آرام بسوی آشیانه رفتند و اقلیت نیز تسلیم بودند.

قوی پیر درد می‏کشید، کسی را نداشت که در آخرین لحظات، همراز و پرستار او باشد. اگر او هم همسری داشت، اگر فرزندی، یا اگر ... حتما هنگام مرگ تنها نمی‏ماند، اما افسوس که مدتی قبل شکارچی بیرحمی ‏همسر و تنها فرزندش را شکار کرده بود و او به حرمت همسرش جفتی نگرفته بود. بیاد می‏آورد پس از جدایی از همسر و فرزند دلبندش تنها مانده بود. هیچکس به او توجهی نداشت. هرکس به فکر زندگی خودش بود. او همیشه احساس می‏کرد که طفیلی دیگران است. بودن یا نبودنش برای هیچکس فرقی نمی‏کرد.

        .

        .

        .

همه جا را ظلمت گرفته بود و جسمی‏ سفیدرنگ، بی حرکت در گوشه‏ای از ساحل برروی آب شناور مانده بود.